سلام امروز ...
چقدر منتظرت بودم ... بیتابت نبودم ... فقط هولِ آمدنت را داشتم، منتظر بودم امروزى بیاید که کاسهى صبرم بریزد و من دیوانه شوم ... منتظر آمدنت بودم که دیگر هیچ چیز را نفهمم ... بیایم در اتاقم و تا صبح بمیرم ... منتظر بودم که بیایی و من نتوانم تحملت کنم ...
خیلی منتظرت بودم ولی اصلا خودم را آماده نکرده بودم ... چون آماده کردنی نبودم ... ذره ای خودم را محکم نکرده بودم که در مقابلت بایستم ... این بار، ای امروز منتظرت بودم که از راه بیایی و من به پایان راه برسم ... بیایی و من به خاک بیفتم ... نابود شوم.
خیلی لحظه هایت را برای خودم مجسم کرده بودم، ... لحظه های بریدن را ... لحظه های خفه شدن را ... لحظه هایی که دیگر بخواهم سکوتم را بشکنم ... لحظه هایی که باورم شود تمام این مدت یک دروغ بزرگ بودم که ایستاده بودم ...
من دیگر آماده ام تا با همه چیز مثل یک کودک برخورد کنم،
آماده ام تا رفتارم را همه ی عالم محکوم کند ...
آماده ام تا دیگر آدم ها را تحمل نکنم و نگاه هاشان را ...
آماده ام تا نفرت هایم را انکار نکنم ...
آماده ام برای یک هجرت بزرگ از بین آدم ها
امروز! امروز به جای تمام روزهایی که ژست استقامت میگرفتم، گریه کردم ....................... گریه ه ه ه
فقط حضور توست که مرا تاب زنده ماندن داده ای اشک بی انتهای بی همتای من
امروز، آخر خط بود که من رسیدم
اینجا هیچ خبری نیست
هوا خنک است و کمی آن طرفتر گنبدی ضامنم شده ... که جانم و آبرویم در امان باشد
من اما بیامان میتازم
یا نه ... اسب عصیان بر من میتازد ... و زیر لگدهایش له میکندم
همچنان سرگردان و گیج ... باز هم امید هرساله و دخیل پنجرهات آقاجان ...
منتظر تعبیر یک عالمه خواب قشنگ ...
منتظر او ... اویی که میشد تو باشد ولی حال نداشت و او ماند ... و جای مخاطب مفرد را خالی کرد ...
و من درگیر هستم از یک ؛تو؛ی غایب که بدجور غریبم کرده و مرا از متکلم بودن درآورده
به قولی جای خالیاش را با هیچ گزینهای نمیتوان پر کرد ...
من اما تو را مخاطب قرار میدهم ای :تو: ی گمشده! از غیبت دربیا و بیش از این من را غریب و ساکت نخواه
باز ... باران بارید.
و به یادت بودم.
و چقدر این روزها ...
باران میبارد هی!
و تو با بارانها ...
روی شیروانی دل
سر میخوری.
بر دل من در نیست!
نگو که از پنجره خواهیآمد تو!
من تو را بر زدهام ...
قاطی آدمها.
هرچه شرشر بکنی
دل من دربستهاست
داخلش نیست هوا.
کاش میدانستم
که چطور بوی تو را ...
به دلم ره ندهم!
بوی باران و بهار و تو همه اش اینجا هست ...
و همینم کافیست ...
تا دلم غر بزند!
و من ... در هجوم قطرات یاد تو خیس شوم و ...
گر بگیرم!!!
۹۰/۲/۲۵ روز من
مناجات خمس عشر / مناجات شکایتکندگان
خدایا از نفسى که فراوان به بدى فرمان مىدهد به تو شکایت مىکنم، همان نفسى که شتابنده به سوى خطا، و آزمند به انجام گناهان، و در معرض خشم توست، نفسى که مرا به راه هلاکت مىکشاند و هستىام را نزد تو از پستترین تباهشدگان قرار مىدهد. بیمارىهایش بسیار و آرزویش دراز است، اگر گزندى به او در رسد بىتابى مىکند، و اگر خیرى به او رسد از انفاقش دریغ مىورزد. به بازى و هوسرانى میل بسیار دارد، از غفلت و اشتباه آکنده است، مرا به تندى به جانب گناه مىراند، و با من در توبه و ندامت امروز و فردا مىکند،
خدایا از دشمنى که گمراهم مىکند و از شیطانىکه به بىراههام مىبرد به تو شکایت مىکنم، شیطانى که سینهام را از وسوسه انباشته و زمزمههاى خطرناکش قلبم را فرا گرفتهاست. شیطانى که با هوا و هوس کمکم مىکند، و عشق به دنیا را در دیدگانم زیور مىبخشد، و بین من و بندگى و مقام قرب پرده مىافکند.
خدایا از دل همچون سنگى که با وسوسه زیر و رو مىشود و به آلودگى گناه و سیاهى نافرمانى آلوده شده به تو شکایت مىکنم. خدایا از چشمى که از گریهى ناشى از هراس تو خشک شده، و در عوض به مناظرى که خوشآیند آن است خیره گشته به تو گلایه مىکنم.
خدایا توان و نیرویى براى من جز به قدرت تو نیست. راه نجاتى از گرفتارىهاى دنیا جز نگهدارى تو برایم نمىباشد. از تو خواستارم به رسایى حکمتت، و نفوذ ارادهات که مرا جز جودت در معرض چیزى قرار ندهى و هدف فتنهها نگردانى، و علیه دشمنانم یاور باشى، و پردهپوش رسوایىها و عیوبم گردى، و از بلا نگهدار، و از گناهان بازدارندهام باشى.
به مهر و رحمتت اى مهربانترین مهربانان
آمدم یک لحظه حرفى بزنم و برم ...
آمدم بگویم امروز هم رفت ...
دیشب مغزم قدرى ورم کردهبود ...
تمام امروز را خواب بود به جز ساعت امتحان فلسفه ... قرصهاى خوابآور اثر کردهبود ...
ولى الان سرحال شده دوباره ...
ولى انگار هنوز هم سرحال نیست ... چون من هنوز دارم هزیان مىگویم ...
امروز تشییع یک شهید بود! دیدید حرف حسابى زدم ... در لابهلاى هزیانها هم مىشود حرف حساب زد!!!
و همینم کافى ست.