ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
امروز می توانم کلی به این مداد مقدسم بخندم
می خواستم این بار عاشقانه برایت حرف هایی نفرت انگیز بزنم ... خودکاری که جوهر ِ زدن این حرف ها را داشته باشد نیافتم این شد که از مداد خودت مدد جستم:
می خواستم بگویم بالاخره توانستم ...
بالاخره با تو توانستم تمام فرصت ها را از دست بدهم.
بالاخره توانستم برایت از صمیم دل دست دوستی تکان ندهم!
توانستم تمام حرف هایم را برایت نگویم ... تمامشان را!
بالاخره نگاهم عظمت گرفت و تو را سنگی در کنار سنگ ها دید.
بالاخره دلم توانست سر بزنگاه جهانی شود بنشسته در گوشه ای.
بالاخره توانستم به کمترین فایده ی عشق دست پیدا کنم.
حالا ... این تو و این ... من ِ مغرور که جایی برای بروز تو در خود نمی یابد ... وقت خداحافظیست.
[نوشته شده در 92/1/13]