ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
آسمان را ...!
ناگهان آبى است!
(از قضا یک روز صبح زود مىبینى)
دوست دارى زود برخیزى
پیش از آنکه دیگران
چشم خوابآلود خود را وا کنند
پیش از آنکه در صف طولانى نان
باز هم غوغا کنند
در هواى پشتبام صبح
با نسیم نازک اسفند
دست و رویت را بشویى
حولهى نمدار و نرم بامدادان را
روى هُرم گونههایت حس کنى
و سلامى سبز
توى حوض کوچک خانه
به ماهىها بگویى
سفرهات را وا کنى
-نان و پنیر و نور-
تا دوباره
فوج گنجشکان بازیگوش
بر سر صبحانهات دعوا کنند
دوست دارى
بىمحابا مهربان باشى
تازه مىفهمى
مهربان بودن چه آسان است
با تمام چیزها از سنگ تا انسان
دوست دارى
راه رفتن زیر باران را
در خیابانهاى بىپایان تنهایى
دست خالى بازگشتن
از صف طولانى نان را
در اتاقى خلوت و کوچک
رفتن و برگشتن و گشتن
لاى کاغذپارهها
نامههاى بىسرانجام پس از عرض سلام ...
نامههاى سادهى بارى اگر جویاى حال و بال ما باشى ...
نامههاى سادهى بد نیستم اما ...
نامههاى سادهى دیگر ملالى نیست غیر از دورى تو ...
گپزدن از هر درى،
با هر در و دیوار
بعد هم احوالپرسى
با دوچرخه
با درخت و گارى و گربه
با همه، با هر کس و هر چیز
هر کتابى را به قصد فال واکردن
از کتاب حافظ شیراز
تا تقویم روى میز
آبپاشى کردن کوچه
غرق در ابهام بوى خاک
در طنین بىسرانجام تداعىها ...
با فرود
قطره
قطره
قطرههاى آب
روى خاک
سنگفرش کوچهاى باریک را از نو شمردن
در میان کوچهاى خلوت
روبهروى یک در آبى
پابهپا کردن
نامهاى با پاکت آبى
-پاکت پست هوایى-
بر دُم یک بادبادک بستن و آن را هوا کردن
یادگارى روى دیوار و درخت و سنگ
روى آجرهاى خانه
خط نوشتن با نوک ناخن
روى سیب و هندوانه
قفل صندوق قدیم عکسهاى کودکى را باز کردن
ناگهان با کشف یک لحظه
از پس گردوغبار سالهاى دور
باز هم از کودکى آغاز کردن
روى تخت بىخیالى
روى قالى، تکیه بر بالش
در کنار مادر و غوغاى یکریز سماور
گیسوان خواهر کوچکترت را
با سرانگشتان گیجت شانه کردن
و انار آبدارى را
توى یک بشقاب آبى دانه کردن
امتداد نقشهاى روى قالى را
با نگاهى بىهدف دنبال کردن
جوجهى زرد و ضعیفى را که خشکیده
توى خاک باغچه
با خواندن یک حمد و سوره چال کردن
فکر کردن، فکر کردن
در میان چارچوب قاب بارانخوردهى اسفند
خیرگى از دیدن یک اتفاق ساده در جاده
دیدن هر روزهى یک عابر عادى
مثل یک یادآورى
در سراشیب فراموشى
مثل خاموشى
ناگهانى
مثل حس جارى رگبرگهاى یک گل گمنام
در عبور روزهاى آخر اسفند
حس سبزى، حس سبزینه!
مثل یک رفتار معمولى در آیینه!
عشق هم شاید
اتفاقى ساده و عادى است!
قیصر امینپور