-
فوق رغبتنا
دوشنبه 22 تیر 1394 08:04
دردم می آید وقتی می فهمم دیگر این روزها برای نوشتن همه چیز مهیا نیست و باید بگردم تا کاغذی پیدا کنم و مدادی. دیگر سررسید و خودکار لای آن زیر تختم نیست باید حرف ها آن قدر در ذهنم بچرخند تا شاید پیاده شدند یا شاید فراموش این روزها زندگی ام ورق خورده که آن کاغذهایم را هم گم کرده ام. اما این از دست دادن ها همه در عوض...
-
ته نشین شده ها
چهارشنبه 12 فروردین 1394 00:32
این کار از من بر نیامد ... شاید مال آدم های بزرگ باشد فکر کردم توانستم حرفی که ته دلم مانده بود بر زبان نیاورم و محو کنم ... ولی محو نشد فقط ته نشین شد همین وقتی هم بخورد دوباره تا دم دهانم می آید حتی اگر باز هم گفته نشود روحم را هم می زند شاید از حقارتم باشد ........................... چه ساده به هم ریختم من کوچک
-
مهربان من
سهشنبه 26 اسفند 1393 01:50
تو که نیسی بی خواب میشم ... مثه الان بی انگیزه میشم ... مثه الان بهونه گیر میشم ... مثه الان اصن چی شد که تو شدی دلیل بودنم؟ فقط یادمه در اولین نگاه نبود ... چون هر روز با هر نگاه شعله ور تر میشم ولی یادمه چهره ت به دلم نشست_________ بدجور چقد شیرینی به مذاقم اما بهونه هام مونده ... توام نیسی که رسیدگی کنی ... میخوابم...
-
من دوست دارم زندگی با دست هایت را
سهشنبه 26 اسفند 1393 01:29
دیگر به یک دنیا نخواهم داد جایت را من دوست دارم زندگی با دستهایت را از بیقراریهای قلب من خبر دارد بادی که میدزدد برای من صدایت را روی زمین بودی و من در ماه دنبالت باید ببخشی شاعر سر به هوایت را تسخیر تو سخت است آنقدری که انگار در مشت خود جا داده باشم بینهایت را زود است حالا روی پاهای خودم باشم از دستهای من نگیری...
-
تمام زندگی یک نفر
دوشنبه 25 اسفند 1393 01:07
خدا خواست که یکدفعه یک نفر بشود تمام زندگی یک نفر از آن یکدفعه چند وقت است که گذشته مهم این است که می خواهم از عشق بگویم که وجودم از او سرشار است که در من جاری ست و زلال است و به جز عشق هیچ چیز دیگر در او نیست . . . عشق خاصیت عجیبی دارد حتی وقتی می رود, غصه ها و کینه ها و رنج ها و اشک ها و ذوق ها و لرزیدن ها و جنون ها...
-
کاغذا
پنجشنبه 20 شهریور 1393 01:57
کاغذهایی ک باید پاره شوند را باید چکار کرد؟ یعنی کاغذهایی که نباید باشند ولی نمیشود ک نباشند هم! کاغذهایی ک از آنها عبور گردی! نیازشان نداری ولی آنها ب تو نیاز دارند یا شاید کاغذهای آینده ب آنها نیاز داشته باشند پس نباید پاره شوند!!! دیدی؟ اگر حالا ک داری کتابخانه ات را کارتون میکنی تا با خودت ببری و برای کاغذهایت...
-
سیاسفید
سهشنبه 30 اردیبهشت 1393 23:13
خدای مهربانم!!! در این سرگشتگی های بی سر و سامان دنیا که اینگونه ناگهانی, بر سر آدمی آوار می شوند و خنکای صبح فردا, به دمی می خشکاند خاطرات را تا طوفانی دیگر و ویران شدنی دیگر ... در این آمد و شد های مکرر صبح و شام طلوع و غروب اراده ها آغاز و انجام حادثه ها در این تکرار سهمگین دردها در این اجتماع نقیض ها که آدم آرزو...
-
خلاصه ی خاک گیری خاطرات
یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 21:14
وقتی جایی خاک می گیرد, خاک گیری می خواهد و قبل از آن دلیل! وبلاگم را ... می خواستم بگویم دوست دارم اما, اما ... دیدم که دوست ندارم. تنها برایم محترم است , به خاطر خاطرات مشترکی که داشتم باش! این می شود که می خواهم مطلب را خلاصه کنم خلاصه که اینجا گردگیری می خواهد و من حال ندارم!!!!!!!!! پ.ن : 1. از کودکی خلاصه نویسیم...
-
... هیچ, همین!
یکشنبه 27 بهمن 1392 01:38
خیلی شلوغم ... فکر , سوال , فکر و سوال ... باید پاسخ شوم و حالی نیست! باید چاره باشم و راهی نیست! چقدر همه ی شلوغی هام درونی اند و من در مقام سخن خالی می شوم یکباره ... آآآآآآآآآآآآآخ ! مغزم درد میکند............... پ.ن: آرامم که هستی, همین.
-
...
سهشنبه 26 آذر 1392 23:00
امسال بیشتر از همیشه بوی اربعین رو حس می کنم امروز حسین عازم شد و دل من هم ... نمی دونم، ولی میگن ... کرب و بلا عجب صفایی داره!
-
... نه آبی نه خاکی ...
چهارشنبه 15 آبان 1392 22:37
حالتی ست که از درون تو را می رباید و تو انگار می خواهی در این خوشی و شیرینی بمیری ... تو انگار می خواهی زمان را نگه داری یا در همین زمان بمیری تا از دستش ندهی ... حالتی ست که گاهی می خواهی فریادش کنی تا همه متوجه تو شوند که تو هیچ توجهی به هیچ کس نداری و تمام توجهت به اوست ... و گاهی می خواهی پنهانش کنی تا همه ی آن...
-
سفره ی دنباله دار ...
یکشنبه 6 مرداد 1392 18:09
اصلا چیزی هست که باشد و تو ندانی؟ یا چیزهایی که نیستند حتی ...؟ چیزی هست که بخواهم به خیر، و ندهی؟ یا چیزهایی که نمی خواهم حتی ...؟ اصلا آقاجان به من بگو این سفره ی دنباله دار کرمت نهایتی دارد؟ به من بگو می شود حاجتی داشت و نزد تو ادعای بی نیازی کرد؟ کافی ست از دلم رد بشود ... ضیافت پارسال ... حس هم جواری با تو ......
-
کتاب زندگی ام در حال به روز رسانی ست ...
شنبه 5 مرداد 1392 06:27
نمی توانم حرف بزنم و تو هم نمی خواهی بشنوی فرصت زیادی نمانده ... کتاب زندگی ام در حال به روز رسانی ست ... من اما مدام درگیر حضور توام در این صفحه های نانوشته آینده روشن است، اما واضح نیست حرف هایی می شنوم ... که نمی خواهم این روزها دلم می خواهد بلند بلند فکر کنم تا افکارم فضای اتاقم را پر کنند و از پنجره و سوراخ کلید...
-
زندگی در برزخ وصل و جدایی
پنجشنبه 27 تیر 1392 02:52
-
ذهن ترمز بریده
سهشنبه 25 تیر 1392 15:51
از تو می گویند ... آنان که می شناسندت و از تو می پرسند ... آنان که نمی شناسندت تو در این میان برای من نه آشنایی و نه غریب. نه با من هستی و نه بی من. نه دوری و نه نزدیک. همین است که می گویم تو برای من اجتماع محالاتی ولی ممکن شده ای. و خودت می دانی که ممکن تا واجب نشود موجود نخواهدشد تو را در این فاصله ها به همان واجب...
-
تمام محال ها
سهشنبه 11 تیر 1392 15:30
خطی کشید روی تمام سوال ها تعریف ها معادله ها احتمال ها خطی کشید روی تساوی عقل و عشق خطی دگر به قاعده ها و مثال ها خطی دگر کشید به قانون خویشتن قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید خطی به روی دفتر خط ها و خال ها خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد با عشق ممکن است تمام محال ها فاضل نظری...
-
مداد خط خورده
جمعه 27 اردیبهشت 1392 01:25
امروز می توانم کلی به این مداد مقدسم بخندم می خواستم این بار عاشقانه برایت حرف هایی نفرت انگیز بزنم ... خودکاری که جوهر ِ زدن این حرف ها را داشته باشد نیافتم این شد که از مداد خودت مدد جستم: می خواستم بگویم بالاخره توانستم ... بالاخره با تو توانستم تمام فرصت ها را از دست بدهم. بالاخره توانستم برایت از صمیم دل دست...
-
اجابت سبز
چهارشنبه 11 بهمن 1391 02:12
هیس س س س س س ...!!! آرام بیا تو، من هم آرام آمدم ... با نوک انگشتان پاهایت بیا ... بیا ببین چه معرکه ای راه اداخته خدا. امشب یواشکی قطره هایش را ریخت بر سرم، ولی من که فهمیدم، یعنی حس کردم! عزیزی گفت: یک ساعت آفتاب که بتابد، تمام آن شب های بارانی فراموش خواهند شد! و این است حکایت آدم ها. ... اما من که آدم نیستم....
-
ما کمتریم ... حوصله ی شرح قصه نیست
سهشنبه 5 دی 1391 00:39
یا محول الحول و الاحوال ... چه قدر ساده به اشارتی دنیای کوچک مرا زیر و رو کردی که هنوز بعد از دیدن این همه نشانه، باز متحیر بر در سرایت ایستاده ام و دیوانه وار اجابت آرزوهایم را نگاه می کنم ... و تو را که بهترین وکیل بودی ... و بهترین انیس و بهترین ... امروز فرصت آن شب های بی قراری من و نوازش های رحیمانه ی تو و تمام...
-
به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من ...
سهشنبه 25 مهر 1391 20:26
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA نمی دانم این نماز بود که خواندم یا نه... نه اذانی داشت و نه اقامه ای... نه استغفراللهی و نه تسبیحاتی... حالِ هیچکدام را نداشتم... همین سه و چهار رکعت را هم مثل دارو سرکشیدم و سلام دادم، ... نه مثل شربت شیرین و خنک. شاید حتی خاصیت دارویی هم نداشت ... نه اینکه مثل همیشه حضور...
-
از خویش گذشتم ببرم خاک کن ...
یکشنبه 23 مهر 1391 20:43
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA سلام امروز ... چقدر منتظرت بودم ... بیتابت نبودم ... فقط هولِ آمدنت را داشتم، منتظر بودم امروزى بیاید که کاسهى صبرم بریزد و من دیوانه شوم ... منتظر آمدنت بودم که دیگر هیچ چیز را نفهمم ... بیایم در اتاقم و تا صبح بمیرم ... منتظر بودم...
-
بی خبری
سهشنبه 17 مرداد 1391 01:54
اینجا هیچ خبری نیست هوا خنک است و کمی آن طرفتر گنبدی ضامنم شده ... که جانم و آبرویم در امان باشد من اما بیامان میتازم یا نه ... اسب عصیان بر من میتازد ... و زیر لگدهایش له میکندم همچنان سرگردان و گیج ... باز هم امید هرساله و دخیل پنجرهات آقاجان ... منتظر تعبیر یک عالمه خواب قشنگ ... منتظر او ... اویی که میشد...
-
شررررشرررر
دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 23:27
باز ... باران بارید. و به یادت بودم. و چقدر این روزها ... باران میبارد هی! و تو با بارانها ... روی شیروانی دل سر میخوری. بر دل من در نیست! نگو که از پنجره خواهیآمد تو! من تو را بر زدهام ... قاطی آدمها. هرچه شرشر بکنی دل من دربستهاست داخلش نیست هوا. کاش میدانستم که چطور بوی تو را ... به دلم ره ندهم! بوی باران...
-
مناجات
یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 22:45
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA مناجات خمس عشر / مناجات شکایتکندگان خدایا از نفسى که فراوان به بدى فرمان مىدهد به تو شکایت مىکنم، همان نفسى که شتابنده به سوى خطا، و آزمند به انجام گناهان، و در معرض خشم توست، نفسى که مرا به راه هلاکت مىکشاند و هستىام را نزد تو از پستترین تباهشدگان قرار مىدهد....
-
حرف حساب
دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 22:25
آمدم یک لحظه حرفى بزنم و برم ... آمدم بگویم امروز هم رفت ... دیشب مغزم قدرى ورم کردهبود ... تمام امروز را خواب بود به جز ساعت امتحان فلسفه ... قرصهاى خوابآور اثر کردهبود ... ولى الان سرحال شده دوباره ... ولى انگار هنوز هم سرحال نیست ... چون من هنوز دارم هزیان مىگویم ... امروز تشییع یک شهید بود! دیدید حرف حسابى...
-
کارهای سخت ؟؟؟
جمعه 1 اردیبهشت 1391 23:07
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA آذر 90 - فردا، شب یلدا چهقدر حرف زدن سخت است ... و حرف نزدن و ساکت ماندن سختتر... چهقدر این حرف "دلم برای گریه تنگ است" تکراری شده و چهقدر پرکاربرد و خوب است این حرف چهقدر بعضی روزها سخت سپری مىشوند روزهای سخت ... روزهایی که برای خوب ماندن در آنها نباید هیچ...
-
هایکو وارهى نوروزى
دوشنبه 28 فروردین 1391 22:33
دلواپسىهاى موروثى ... خطوط برجستهى دغدغه ... و ... کاریکاتورى از بهار در اطراف!!! سید حسن حسینى
-
ترانهی آبی اسفند
یکشنبه 14 اسفند 1390 17:34
آسمان را ...! ناگهان آبى است! (از قضا یک روز صبح زود مىبینى) دوست دارى زود برخیزى پیش از آنکه دیگران چشم خوابآلود خود را وا کنند پیش از آنکه در صف طولانى نان باز هم غوغا کنند در هواى پشتبام صبح با نسیم نازک اسفند دست و رویت را بشویى حولهى نمدار و نرم بامدادان را روى هُرم گونههایت حس کنى و سلامى سبز توى حوض کوچک...
-
غم غربت
یکشنبه 30 بهمن 1390 18:34
دیروز جلسهی اول کلاس ادیان بود. استاد مشغول تدریس بود و من ... مبهوت بودم. حرفی زد که از نای دل آه برآوردم.از حسی گفت به نام حس استعلا. از آدمها گفت که در هر مرحله حس میکنند فراتر از حدی که زندگی میکنند هستند. به هر هدفی که دست مییابند باز راضی نیستند. از غم غربت گفت. غم تنهایی. چند وقتی بود که حرف دلم را از زبان...
-
ربیع المولود
پنجشنبه 20 بهمن 1390 21:07
مدینه – 1387 ... از دور گلدستههاى مسجدالنبى دیده مىشد. از میان ساختمانهاى بلند فقط به دنبال گنبدى سبزرنگ مىگشتم. هم مىخواستم زود گنبد رسولالله را ببینم و هم اینکه از دیدن هیبت و جلالش اضطراب داشتم. وقتى بابا گنبد را نشانم داد انگار بند دلم پاره شد. چشمهایم تجربهاى جدید را کسب کرده بودند و مىخواستند فریاد...