دیروز جلسهی اول کلاس ادیان بود. استاد مشغول تدریس بود و من ... مبهوت بودم. حرفی زد که از نای دل آه برآوردم.از حسی گفت به نام حس استعلا.
از آدمها گفت که در هر مرحله حس میکنند فراتر از حدی که زندگی میکنند هستند. به هر هدفی که دست مییابند باز راضی نیستند. از غم غربت گفت. غم تنهایی.
چند وقتی بود که حرف دلم را از زبان کسی جز خودم نشنیده بودم. چقدر به من چسبید! حس کردم خدا حالم را میفهمد.از صبح تا شب میدوی و میدوی تا شب آرام بخوابی. اگر دویدنت سریع نباشد و به مقصد نرسی که فشار عذاب وجدان امانت نمیدهد و لحظهها را برایت زهر میکند. اگر هم رسیده باشی و مثلا از خودت راضی باشی ... فکرهایی از این دست محاصرهات مىکنند که: ... حالا چه؟ این که تمام شد، حالا چه میخواهی بکنی؟ اصلا چه فرقی با گذشته کردی؟ در هر حال شب نمیتوانی آرام بخوابی! هرشب در این فکر که امروز چه کردم و فردا چه کنم؟؟؟
حس میکنی در بین آدمهایی که همه مثل تو از خاکند ... تنهایی و هیچ کس مثل تو فکر نمی کند. اصلا هیچکس حرفهای تو را نمیفهمد. گاهی فکر میکنی باید خاموش شوی و حرف نزنی تا فقط غریب بمانی، دیگر تو را عجیب نخوانند!
استاد ادامه داد: از این حس، دو برداشت متفاوت میشود. عدهای همچون برتراندراسل نتیجه میگیرند که زندگی شور و شوقی بیهوده است و به پوچی میرسند. (نیهیلیستها)
عده ای دیگر هم معتقد میشوند که این حس نشان میدهد که آدمها در این دنیا مسافرند و تا به مقصد نرسند آرام نخواهند گرفت. مثل گابریل مارسل.
به نظرم با وجود قبول حقیقت معاد و هجرتمان از دنیا باز زندگی شور و شوقی بیهوده است. ما هم مثل راسل به پوچی میرسیم، شاید هر شب، ولی در پوچی نمیمانیم ، فقط به خاطر درک وجودش. به امید وصال و آرام شدن.............
مدینه – 1387
... از دور گلدستههاى مسجدالنبى دیده مىشد. از میان ساختمانهاى بلند فقط به دنبال گنبدى سبزرنگ مىگشتم. هم مىخواستم زود گنبد رسولالله را ببینم و هم اینکه از دیدن هیبت و جلالش اضطراب داشتم. وقتى بابا گنبد را نشانم داد انگار بند دلم پاره شد. چشمهایم تجربهاى جدید را کسب کرده بودند و مىخواستند فریاد بکشند. مىخواستند بگویند اى بدبخت تو چقدر بدى که در این دنیا چنین صحنههایى وجود دارند و با این حال ما را از دیدن آنها محروم مىکنى و چیزهاى پوچ نشانمان مىدهى. شرمندهى چشمهایم شده بودم...
... براى نماز صبح از خواب بیدار شدم.تمام قبرستان بقیع و گنبد سبز مسجدالنبى از پنجرهى اتاق پیدا بود. آسمان در حال روشن شدن بود...
... بعد از نماز ظهر در روضه باز شد و رفتیم داخل روضه. مىگفتند روضه قطعهاى از بهشت است: بین منبر تا قبر رسولالله. ازدحام جمعیت بود و به سختى مىشد نماز خواند. نمىدانستم نماز دو رکعتى را به چه نیتى بخوانم. آخر به این نتیجه رسیدم که براى عاقبتبخیرى خودمان، فامیلمان و آشناهایمان دو رکعت نماز بخوانم، آن هم بدون مهر و در حالى که از هل دادنهاى جمعیت مدام تکان مىخوردم...
...مسجدالنبى خیلى زیبا بود، ولى از خودم خجالت مىکشیدم...
... در قفسههاى مسجدالنبى فقط قرآن بود و رحل! نه مهرى، نه مفاتیحى، نه زیارتنامهاى، هیچ!...
... دوشنبه روز آخر بود. روز وداع، ...در حالى که چشمانم گنبد سبزرنگ رسولالله را دنبال مىکرد حرم را ترک گفتم...
پیامبر من! من از اویس تو صد بار غریبترم. من نه زمان تو را درک کردم و نه امام زمانم را میبینم. من و مثل من ها داریم از درد غربت به خود میپیچیم. ما هر اشتباهی که بکنیم مقصر خود هستیم ولی قبول میکنی که از نبود مداوا مرضمان کشنده شد؟
پیامبر من! میشود امشب سفارش من و مثل من ها را به فرزند هم اسمت محمد بکنی؟ لطفا به او بگو هوایمان را داشته باشد و برایمان پارتی بازی کند. میشود؟ میدانم. اگر تو به او بگویی حتما میپذیرد. به او بگو به بدی مان اصلا نگاه نکند. اصلا به لیاقت و ظرفیت و این جور چیزها کاری نداشته باشد. فقط به خودش نگاه کند و این که ما سفارش شده ی تو هستیم. راستی سفارشمان را که میکنی؟ ... به حق دخترت...
وطن یعنی چه، یعنی دشت صحرا؟
وطن یعنی چه، یعنی رود، دریـــــــا؟
وطن یعنی چه، یعنی باغ، بیشـــــه؟
وطن یعنی چه، یعنی کشت، ریشــه؟
وطن یعنی چه، یعنی شهر، خانه؟
وطن یعنی چه، یعنی آب، دانــــه؟
وطن یعنی چه، یعنی کار، پیشـــــه؟
وطن یعنی چه، یعنی سنگ، تیشه؟
وطن یعنی همه آب و همه خــــاک
وطن یعنی همه عشق و همه پاک
وطن یعنی محبت، مهربانی
نثار هر که دانی و ندانـــــی
وطن یعنی نگاه هموطن دوســــــت
هر آنجایی که دانی هموطن اوست
وطن یعنی قرار بـــیقراری
پرستاری، کمک، بیمارداری
وطن یعنی غم همسایه خوردن
وطن یعنی دل همسایه بــــردن
وطن یعنی درخت ریشه در خاک
وطن یعنی زلال چشمه پـــــــاک
ستیغ و صخره و دریا و هامون
ارس، زاینده رود، اروند، کارون
دنا، الوند، کرکس، تاقبستان
هزار و قافلانکوه و پلنگـــــــان
وطن یعنی بلنــدای دمــاونـــــد
شکیبا، دل در آتش، پای در بند
وطن یعنی شکوه اشترانکوه
به دریای گهر استاده نستوه
وطن یعنی سهند صخره پیکر
ستیغ سینه در سنگ تمنــدر
وطن یعنی وطن استان به استــــــان
خراسان، سیستان، سمنان، لرستان
کویر لوت، کرمان، یزد، ساری
سپاهان، هگمتانه، بختیــاری
طبس، بوشهر، کردستان، مریوان
دو آذربـایجــان، ایــلام، گیـــــــلان
سنندج، فارس، خوزستان، تهران
بلوچستان و هرمزگان و زنجــــان
وطن یعنی دلی از عشق لبریز
گره باف ظریف فرش تبریــــــــز
وطن یعنی هنر یعنی سپاهان
حریر دستباف فرش کاشـــــان
وطن یعنی ز هر ایل و تباری
وطن را پاسبانی، پاسـداری
وطن یعنی دلیر و گرد با هم
وطن یعنی بلوچ و کرد با هم
وطن یعنی سواران و سواری
لر و کرد و یموت و بختیــــاری
وطن یعنی سرای ترک با پارس
وطن یعنی خلیج تا ابد فـــارس
وطن یعنی کتیبه در دل سنــگ
تمدن، دین، هنر، تاریخ، فرهنگ
وطن یعنی همه نیک و به هنجار
چه پندار و چه گفتار و چه کـردار
وطن یعنی شب رحمت شب قـــــدر
شب جوشن، شب روشن، شب بدر
وطن یعنی هم از دور و هم از دیر
سـده نوروز یلــدا مهرگـان تیـــــــر
هزاران خط و نقش مانده در یاد
صبـــا کلهر کــمالالملک بهــزاد
نکیسا باربد تنبور نی چنـــگ
سرود تیشه فرهاد در سنگ
سر و سرمایههای سرفرازی
حکیم و بوعلی سـینا و رازی
به اوج علم و دانش رهنوردی
ابوریحــان و صـدرا سـهروردی
به بحر علم و دانش ناخـدائی
عراقی رودکی جامی سنائی
وطن یعنی به فرهنگ آشنائی
دُر لفـــظ دری را دهخــــــدائی
وطن یعنی جهانی در دل جام
وطن یعنی رباعیــــات خیــــام
وطن یعنی همه شیرین کلامی
عفاف عشـــق در شـعر نظامی
وطن یعنی پیــام پند سعدی
زبان پیوسته در پیوند سعدی
وطن یعنی نگاه مولوی ســـــوز
حضور نور در شمس شب و روز
وطن یعنی هوا و حال حافظ
شکوه بــاور انـدر فـال حافظ
وطن یعنی بتیره دمدمه کوس
طلوع آفتاب شـــعر از طـــوس
وطن یعنی شب شهنامه خوانــدن
سخن چون رستم از سهراب راندن
وطن یعنی رهائی ز آتش و خون
خروش کاوه و خشـــم فریــــدون
وطن یعنی زبان حال سیمرغ
حدیث یـال زال و بال سیمرغ
وطن یعنی گرامی مرز تا مرز
وطن یعنی حریم گــیو گـودرز
وطن یعنی امید ناامیدان
خروش و ویله گردآفریدان
وطن یعنی دل و دستی در آتش
روان و تن کــمان و آتـــــش آرش
وطن یعنی لگام و زین و مهمیز
سواران قران و رخش و شبـدیز
وطن یعنی شبح یعنی شبیخون
وطن یعنی جلال الدین و جیحون
وطن یعنی به دشمن راه بستن
به اوج آریـــوبــرزن نشســـــتــن
وطن یعنی دو دست از جان کشیدن
به تنگسـتان و دشتسـتان رسیـــدن
زمین شستن ز استبداد و از کین
به خــون گــرم در گــرمابه فــــین
وطن یعنی اذان عشــق گفـتن
وطن یعنی غبار از عشق رفتن
نماز خون به خونین شهر خواندن
مهاجـم را ز خرمشــــهر رانـــــدن
سپاه جان به خوزستان کشیدن
شهادت را به جـان ارزان خریـدن
وطن یعنی هدف یعنی شهامت
وطن یعنی شرف یعنی شهادت
وطن یعنی شهید آزاده جانباز
شلمچه پاوه سوسنگرد اهواز
وطن یعنی شکوه سرفرازی
وطن یعنی ز عالم بینیازی
وطن یعنی گذشته حال فردا
تمـام سهم یک ملـت ز دنیـــا
وطن یعنی چه آباد و چه ویران
وطن یعنی همــین جــا یعنـی ایــــــــــــــــــران
علیرضا شجاع پور
گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جارىست پیکارى سترگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چارهى این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
اى بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش
وى بسا زورآفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مىشود انسان پاک
وان که از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان مىنماید، گرگ هست
وان که با گرگش مدارا مىکند
خلق و خوى گرگ پیدا مىکند
در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیرى گر که باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را مىدرند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
این که انسان هست اینسان دردمند
گرگ ها فرمان روایى مىکنند
وان ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و ... انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟؟؟
فریدون مشیرى
یخ کردهام! اما نه از سوز زمستان!
اما نه از شبپرسههاى زیر باران
یخ کردهام – یخ کردنى در تب – تبى که
جسمم نه، دارد باورم مىسوزد از آن
یخ کردهام! اما تو اى دست نوازش
روح یخى را با چنین شولا مپوشان
گرمم نخواهىکرد و فرقى هم ندارد
یخبستهاى پوشیده باشد یا که عریان
یخ بستهام چون قطب، آرى اینچنین است
وقتى نمىتابى تو اى خورشیدِ پنهان
یخ کردهام! یخ کردهام! ها ... جان پنهان
مگذار فریادت کنم در کوهساران
محمدعلی بهمنی