مناجات خمس عشر / مناجات شکایتکندگان
خدایا از نفسى که فراوان به بدى فرمان مىدهد به تو شکایت مىکنم، همان نفسى که شتابنده به سوى خطا، و آزمند به انجام گناهان، و در معرض خشم توست، نفسى که مرا به راه هلاکت مىکشاند و هستىام را نزد تو از پستترین تباهشدگان قرار مىدهد. بیمارىهایش بسیار و آرزویش دراز است، اگر گزندى به او در رسد بىتابى مىکند، و اگر خیرى به او رسد از انفاقش دریغ مىورزد. به بازى و هوسرانى میل بسیار دارد، از غفلت و اشتباه آکنده است، مرا به تندى به جانب گناه مىراند، و با من در توبه و ندامت امروز و فردا مىکند،
خدایا از دشمنى که گمراهم مىکند و از شیطانىکه به بىراههام مىبرد به تو شکایت مىکنم، شیطانى که سینهام را از وسوسه انباشته و زمزمههاى خطرناکش قلبم را فرا گرفتهاست. شیطانى که با هوا و هوس کمکم مىکند، و عشق به دنیا را در دیدگانم زیور مىبخشد، و بین من و بندگى و مقام قرب پرده مىافکند.
خدایا از دل همچون سنگى که با وسوسه زیر و رو مىشود و به آلودگى گناه و سیاهى نافرمانى آلوده شده به تو شکایت مىکنم. خدایا از چشمى که از گریهى ناشى از هراس تو خشک شده، و در عوض به مناظرى که خوشآیند آن است خیره گشته به تو گلایه مىکنم.
خدایا توان و نیرویى براى من جز به قدرت تو نیست. راه نجاتى از گرفتارىهاى دنیا جز نگهدارى تو برایم نمىباشد. از تو خواستارم به رسایى حکمتت، و نفوذ ارادهات که مرا جز جودت در معرض چیزى قرار ندهى و هدف فتنهها نگردانى، و علیه دشمنانم یاور باشى، و پردهپوش رسوایىها و عیوبم گردى، و از بلا نگهدار، و از گناهان بازدارندهام باشى.
به مهر و رحمتت اى مهربانترین مهربانان
دلواپسىهاى موروثى ...
خطوط برجستهى دغدغه ...
و ... کاریکاتورى از بهار در اطراف!!!
سید حسن حسینى
آسمان را ...!
ناگهان آبى است!
(از قضا یک روز صبح زود مىبینى)
دوست دارى زود برخیزى
پیش از آنکه دیگران
چشم خوابآلود خود را وا کنند
پیش از آنکه در صف طولانى نان
باز هم غوغا کنند
در هواى پشتبام صبح
با نسیم نازک اسفند
دست و رویت را بشویى
حولهى نمدار و نرم بامدادان را
روى هُرم گونههایت حس کنى
و سلامى سبز
توى حوض کوچک خانه
به ماهىها بگویى
سفرهات را وا کنى
-نان و پنیر و نور-
تا دوباره
فوج گنجشکان بازیگوش
بر سر صبحانهات دعوا کنند
دوست دارى
بىمحابا مهربان باشى
تازه مىفهمى
مهربان بودن چه آسان است
با تمام چیزها از سنگ تا انسان
دوست دارى
راه رفتن زیر باران را
در خیابانهاى بىپایان تنهایى
دست خالى بازگشتن
از صف طولانى نان را
در اتاقى خلوت و کوچک
رفتن و برگشتن و گشتن
لاى کاغذپارهها
نامههاى بىسرانجام پس از عرض سلام ...
نامههاى سادهى بارى اگر جویاى حال و بال ما باشى ...
نامههاى سادهى بد نیستم اما ...
نامههاى سادهى دیگر ملالى نیست غیر از دورى تو ...
گپزدن از هر درى،
با هر در و دیوار
بعد هم احوالپرسى
با دوچرخه
با درخت و گارى و گربه
با همه، با هر کس و هر چیز
هر کتابى را به قصد فال واکردن
از کتاب حافظ شیراز
تا تقویم روى میز
آبپاشى کردن کوچه
غرق در ابهام بوى خاک
در طنین بىسرانجام تداعىها ...
با فرود
قطره
قطره
قطرههاى آب
روى خاک
سنگفرش کوچهاى باریک را از نو شمردن
در میان کوچهاى خلوت
روبهروى یک در آبى
پابهپا کردن
نامهاى با پاکت آبى
-پاکت پست هوایى-
بر دُم یک بادبادک بستن و آن را هوا کردن
یادگارى روى دیوار و درخت و سنگ
روى آجرهاى خانه
خط نوشتن با نوک ناخن
روى سیب و هندوانه
قفل صندوق قدیم عکسهاى کودکى را باز کردن
ناگهان با کشف یک لحظه
از پس گردوغبار سالهاى دور
باز هم از کودکى آغاز کردن
روى تخت بىخیالى
روى قالى، تکیه بر بالش
در کنار مادر و غوغاى یکریز سماور
گیسوان خواهر کوچکترت را
با سرانگشتان گیجت شانه کردن
و انار آبدارى را
توى یک بشقاب آبى دانه کردن
امتداد نقشهاى روى قالى را
با نگاهى بىهدف دنبال کردن
جوجهى زرد و ضعیفى را که خشکیده
توى خاک باغچه
با خواندن یک حمد و سوره چال کردن
فکر کردن، فکر کردن
در میان چارچوب قاب بارانخوردهى اسفند
خیرگى از دیدن یک اتفاق ساده در جاده
دیدن هر روزهى یک عابر عادى
مثل یک یادآورى
در سراشیب فراموشى
مثل خاموشى
ناگهانى
مثل حس جارى رگبرگهاى یک گل گمنام
در عبور روزهاى آخر اسفند
حس سبزى، حس سبزینه!
مثل یک رفتار معمولى در آیینه!
عشق هم شاید
اتفاقى ساده و عادى است!
قیصر امینپور
وطن یعنی چه، یعنی دشت صحرا؟
وطن یعنی چه، یعنی رود، دریـــــــا؟
وطن یعنی چه، یعنی باغ، بیشـــــه؟
وطن یعنی چه، یعنی کشت، ریشــه؟
وطن یعنی چه، یعنی شهر، خانه؟
وطن یعنی چه، یعنی آب، دانــــه؟
وطن یعنی چه، یعنی کار، پیشـــــه؟
وطن یعنی چه، یعنی سنگ، تیشه؟
وطن یعنی همه آب و همه خــــاک
وطن یعنی همه عشق و همه پاک
وطن یعنی محبت، مهربانی
نثار هر که دانی و ندانـــــی
وطن یعنی نگاه هموطن دوســــــت
هر آنجایی که دانی هموطن اوست
وطن یعنی قرار بـــیقراری
پرستاری، کمک، بیمارداری
وطن یعنی غم همسایه خوردن
وطن یعنی دل همسایه بــــردن
وطن یعنی درخت ریشه در خاک
وطن یعنی زلال چشمه پـــــــاک
ستیغ و صخره و دریا و هامون
ارس، زاینده رود، اروند، کارون
دنا، الوند، کرکس، تاقبستان
هزار و قافلانکوه و پلنگـــــــان
وطن یعنی بلنــدای دمــاونـــــد
شکیبا، دل در آتش، پای در بند
وطن یعنی شکوه اشترانکوه
به دریای گهر استاده نستوه
وطن یعنی سهند صخره پیکر
ستیغ سینه در سنگ تمنــدر
وطن یعنی وطن استان به استــــــان
خراسان، سیستان، سمنان، لرستان
کویر لوت، کرمان، یزد، ساری
سپاهان، هگمتانه، بختیــاری
طبس، بوشهر، کردستان، مریوان
دو آذربـایجــان، ایــلام، گیـــــــلان
سنندج، فارس، خوزستان، تهران
بلوچستان و هرمزگان و زنجــــان
وطن یعنی دلی از عشق لبریز
گره باف ظریف فرش تبریــــــــز
وطن یعنی هنر یعنی سپاهان
حریر دستباف فرش کاشـــــان
وطن یعنی ز هر ایل و تباری
وطن را پاسبانی، پاسـداری
وطن یعنی دلیر و گرد با هم
وطن یعنی بلوچ و کرد با هم
وطن یعنی سواران و سواری
لر و کرد و یموت و بختیــــاری
وطن یعنی سرای ترک با پارس
وطن یعنی خلیج تا ابد فـــارس
وطن یعنی کتیبه در دل سنــگ
تمدن، دین، هنر، تاریخ، فرهنگ
وطن یعنی همه نیک و به هنجار
چه پندار و چه گفتار و چه کـردار
وطن یعنی شب رحمت شب قـــــدر
شب جوشن، شب روشن، شب بدر
وطن یعنی هم از دور و هم از دیر
سـده نوروز یلــدا مهرگـان تیـــــــر
هزاران خط و نقش مانده در یاد
صبـــا کلهر کــمالالملک بهــزاد
نکیسا باربد تنبور نی چنـــگ
سرود تیشه فرهاد در سنگ
سر و سرمایههای سرفرازی
حکیم و بوعلی سـینا و رازی
به اوج علم و دانش رهنوردی
ابوریحــان و صـدرا سـهروردی
به بحر علم و دانش ناخـدائی
عراقی رودکی جامی سنائی
وطن یعنی به فرهنگ آشنائی
دُر لفـــظ دری را دهخــــــدائی
وطن یعنی جهانی در دل جام
وطن یعنی رباعیــــات خیــــام
وطن یعنی همه شیرین کلامی
عفاف عشـــق در شـعر نظامی
وطن یعنی پیــام پند سعدی
زبان پیوسته در پیوند سعدی
وطن یعنی نگاه مولوی ســـــوز
حضور نور در شمس شب و روز
وطن یعنی هوا و حال حافظ
شکوه بــاور انـدر فـال حافظ
وطن یعنی بتیره دمدمه کوس
طلوع آفتاب شـــعر از طـــوس
وطن یعنی شب شهنامه خوانــدن
سخن چون رستم از سهراب راندن
وطن یعنی رهائی ز آتش و خون
خروش کاوه و خشـــم فریــــدون
وطن یعنی زبان حال سیمرغ
حدیث یـال زال و بال سیمرغ
وطن یعنی گرامی مرز تا مرز
وطن یعنی حریم گــیو گـودرز
وطن یعنی امید ناامیدان
خروش و ویله گردآفریدان
وطن یعنی دل و دستی در آتش
روان و تن کــمان و آتـــــش آرش
وطن یعنی لگام و زین و مهمیز
سواران قران و رخش و شبـدیز
وطن یعنی شبح یعنی شبیخون
وطن یعنی جلال الدین و جیحون
وطن یعنی به دشمن راه بستن
به اوج آریـــوبــرزن نشســـــتــن
وطن یعنی دو دست از جان کشیدن
به تنگسـتان و دشتسـتان رسیـــدن
زمین شستن ز استبداد و از کین
به خــون گــرم در گــرمابه فــــین
وطن یعنی اذان عشــق گفـتن
وطن یعنی غبار از عشق رفتن
نماز خون به خونین شهر خواندن
مهاجـم را ز خرمشــــهر رانـــــدن
سپاه جان به خوزستان کشیدن
شهادت را به جـان ارزان خریـدن
وطن یعنی هدف یعنی شهامت
وطن یعنی شرف یعنی شهادت
وطن یعنی شهید آزاده جانباز
شلمچه پاوه سوسنگرد اهواز
وطن یعنی شکوه سرفرازی
وطن یعنی ز عالم بینیازی
وطن یعنی گذشته حال فردا
تمـام سهم یک ملـت ز دنیـــا
وطن یعنی چه آباد و چه ویران
وطن یعنی همــین جــا یعنـی ایــــــــــــــــــران
علیرضا شجاع پور