خطی کشید روی تمام سوال ها
تعریف ها معادله ها احتمال ها
خطی کشید روی تساوی عقل و عشق
خطی دگر به قاعده ها و مثال ها
خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها
از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روی دفتر خط ها و خال ها
خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محال ها
فاضل نظری
امروز روز دیگری ست ...
روز عبور ...
روز خط خطی کردن تمام معادلات ...
روز پاک شدن تمام صورت مسأله ها ...
روز نقض قاعده ها ...
رنگ باختن سال ها ...
روز تحقق تمام محال ها...
امروز می توانم کلی به این مداد مقدسم بخندم
می خواستم این بار عاشقانه برایت حرف هایی نفرت انگیز بزنم ... خودکاری که جوهر ِ زدن این حرف ها را داشته باشد نیافتم این شد که از مداد خودت مدد جستم:
می خواستم بگویم بالاخره توانستم ...
بالاخره با تو توانستم تمام فرصت ها را از دست بدهم.
بالاخره توانستم برایت از صمیم دل دست دوستی تکان ندهم!
توانستم تمام حرف هایم را برایت نگویم ... تمامشان را!
بالاخره نگاهم عظمت گرفت و تو را سنگی در کنار سنگ ها دید.
بالاخره دلم توانست سر بزنگاه جهانی شود بنشسته در گوشه ای.
بالاخره توانستم به کمترین فایده ی عشق دست پیدا کنم.
حالا ... این تو و این ... من ِ مغرور که جایی برای بروز تو در خود نمی یابد ... وقت خداحافظیست.
[نوشته شده در 92/1/13]
هیس س س س س س ...!!!
آرام بیا تو، من هم آرام آمدم ... با نوک انگشتان پاهایت بیا ... بیا ببین چه معرکه ای راه اداخته خدا.
امشب یواشکی قطره هایش را ریخت بر سرم، ولی من که فهمیدم، یعنی حس کردم!
عزیزی گفت: یک ساعت آفتاب که بتابد، تمام آن شب های بارانی فراموش خواهند شد! و این است حکایت آدم ها. ...
اما من که آدم نیستم. آفتاب که بتابد، آفتابی می شوم، ولی حال و هوای هوایی شدن هایم در شب های بارانی را که یادم نمی رود،می رود؟
آخ ... مواظب باش ... لیز نخوری ... دلم از این قطره های بلورین بدجوری صیقل خورده ...
یادت هست شبی از همان شب ها گفتم می خواهم بروم دلم را بگذارم کف حیاط؟
می خواهم خیس خیس شود؟
یادت هست؟ یادت هست گفته بودم خاکم مرغوب است؟ فقط کمی باران می خواهد؟
گفته بودم منتظر ثمر است؟ یادت هست؟ ...
نفسی عمیق از عمق جان و غروری ساده و شیرین، این منم ...
آن موقع ها، آن شب های بارانی گفتم که، گفتم انتظار من با دست توانای باران برآورده خواهد شد ...
آن شب ها چقدر با تو حرف زدم باران ... تا خود صبح، و تنها خواهشم از تو، بودنت بود: ببار ... ببار ...
تو ماندی و باریدی تا من وسط این یخ های زمستانی، وقتی همه ی دیگران زمستان را در خواب می گذرانند، من جوانه زدم ... ببین چقدر زیبایم ...
باران جان! ببین ... باریدنت بالاخره مرا مستجاب کرد ...
دو قطره نماز شکر به پاس این اجابت سبز
یا محول الحول و الاحوال ...
چه قدر ساده به اشارتی دنیای کوچک مرا زیر و رو کردی که هنوز بعد از دیدن این همه نشانه، باز متحیر بر در سرایت ایستاده ام و دیوانه وار اجابت آرزوهایم را نگاه می کنم ... و تو را که بهترین وکیل بودی ... و بهترین انیس و بهترین ...
امروز فرصت آن شب های بی قراری من و نوازش های رحیمانه ی تو و تمام عشق بازی هایمان کوتاه شده ... که چه شبانه هایی داشتیم ، اما تو به من نشان دادی تمام حقارتم را ، بی صبری هایم را، و بزرگی ات را، مهربانی ات را، تدبیرت را و همه ی آن چیزهایی که می دانستم، اما ... امان از سختی ها...
حول حالنا الی احسن الحال
نمی دانم این نماز بود که خواندم یا نه...
نه اذانی داشت و نه اقامه ای...
نه استغفراللهی و نه تسبیحاتی...
حالِ هیچکدام را نداشتم...
همین سه و چهار رکعت را هم مثل دارو سرکشیدم و سلام دادم،
... نه مثل شربت شیرین و خنک.
شاید حتی خاصیت دارویی هم نداشت ...
نه اینکه مثل همیشه حضور قلبش کمرنگ باشد و بیرنگ...
قلب بود ...
حاضر!
که اصلا دنیا برایش نفسی نگذاشته بود که برود پیِ او
منتها ...
امیدش به یغما رفته بود،
همین!
و همین!
......................................................
از مردم که بِبُری ...
از آدمها که پاسخ سلام نگیری ...
دیگر، خیالت راحت میشود،
راحت راحت.
که دیگر با هیچکدامشان کاری نداری ...
و تازه ...
با فراغ دل نگاهت آسمانی میشود،
همین فراغ دل یافتن خودش خیلی سخت است، ولی آسمانی شدن هم دارد ...
ولی ...
گاهی ...
نگاهت که آسمانی شد، باید منتظر باشی تا دست خدا بیاید و بگیری و پرواز کنی.....................
باز هم قدری دشواری و دنیای زیبایی
خب ...
منتظر می مانی ...
منتظر ...
انتظار خودش یک عالمه شیرین است ...
یک روز ...
ده روز ...
یک سال ...
ده سال ...
صد سالِ نوری منتظر می مانی،
صد سالِ نوری ...
با فراغ دل ...
با نگاهی آسمانی ...
منتظری دست خدا را پیدا کنی ... ببینی ...
"صبر" کردهای تا این "عُسْرْ" هایی که گفته اند به سر برسد و "یُسْرْ" هایش برسد ...
این میان هرچند سراب هم خیلی می رنجاندت،
اما امید،
مثل پروانه ای،
عاشقانه،
ایستاده
و نگران
نگهت می دارد.
......................................
هزار سال بعد،
سراب تاب نیاورد و رفت،
ولی ...
پروانه ی امید ...............
گوشه ای افتاده و
عاشقانه
دلش می خواهد نگهت دارد.
تو ...
با یک چشم ...
جان کندن پروانه را می بینی ...
و با چشمی دیگر ...
نگران آسمانی ...
و نگرانی...
منتظر دست خدایی ...
و صدایی بی جوهر ...
بی دغدغه ی غرور ...
درون اتاقک خیال، خود را به در و دیوار می کوبد:
یعنی ... در دستگاه الهی ... این هزار سال نوری تو ... چگونه محاسبه شده ... که خدا ... نه ده قدم ... که یک قدم هم سوی تو نیامد
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟