دردم می آید وقتی می فهمم دیگر این روزها برای نوشتن همه چیز مهیا نیست و باید بگردم تا کاغذی پیدا کنم و مدادی. دیگر سررسید و خودکار لای آن زیر تختم نیست باید حرف ها آن قدر در ذهنم بچرخند تا شاید پیاده شدند یا شاید فراموش
این روزها زندگی ام ورق خورده که آن کاغذهایم را هم گم کرده ام.
اما این از دست دادن ها همه در عوض رسیدن به امروزم خوب است.
دیگر فرصت ندارم قبل خواب ساعت ها با کتاب های شعرم گپ بزنم یا خودم را روی کاغذها بریزم یا اصلا طبعم که گاه حرف های موزون می گفت نیست کنارم انگار
همه ی این ها رفته اند چون دیگر تلخی غم بر تمام وجودم سنگینی نمی کند.
حالا که به آینده ای رسیدم که دیروز نگرانش بودم دیگر برایم اهمیتی ندارد وقتی که می فهمم پسر همسایه در کوچه ی بن بستمان روزی عاشقم شده. فقط قدری تامل میکنم و به روزگار نگاه می کنم که چقدر لایه لایه است.
امروز به خداوند هم فکر میکنم که عشقی به من بخشید : فوق رغبتنا!
که پاداش امتحانی ست که سرشکسته از آن نشدم.
این کار از من بر نیامد ... شاید مال آدم های بزرگ باشد
فکر کردم توانستم حرفی که ته دلم مانده بود بر زبان نیاورم و محو کنم ... ولی محو نشد
فقط ته نشین شد همین
وقتی هم بخورد دوباره تا دم دهانم می آید
حتی اگر باز هم گفته نشود روحم را هم می زند
شاید از حقارتم باشد
...........................
چه ساده به هم ریختم من کوچک