قاف

در فکر فتح قله ى قافم که آن‌جاست ............. جایى که تا امروز بر آن پرچمى نیست

قاف

در فکر فتح قله ى قافم که آن‌جاست ............. جایى که تا امروز بر آن پرچمى نیست

فوق رغبتنا

دردم می آید وقتی می فهمم دیگر این روزها برای نوشتن همه چیز مهیا نیست و باید بگردم تا کاغذی پیدا کنم و مدادی. دیگر سررسید و خودکار لای آن زیر تختم نیست باید حرف ها آن قدر در ذهنم بچرخند تا شاید پیاده شدند یا شاید فراموش

این روزها زندگی ام ورق خورده که آن کاغذهایم را هم گم کرده ام.

اما این از دست دادن ها همه در عوض رسیدن به امروزم خوب است.

دیگر فرصت ندارم قبل خواب ساعت ها با کتاب های شعرم گپ بزنم یا خودم را روی کاغذها بریزم یا اصلا طبعم که گاه حرف های موزون می گفت نیست کنارم انگار

همه ی این ها رفته اند چون دیگر تلخی غم  بر تمام وجودم سنگینی نمی کند.

حالا که به آینده ای رسیدم که دیروز نگرانش بودم دیگر برایم اهمیتی ندارد وقتی که می فهمم پسر همسایه در کوچه ی بن بستمان روزی عاشقم شده. فقط قدری تامل میکنم و به روزگار نگاه می کنم که چقدر لایه لایه است.

امروز به خداوند هم فکر میکنم که عشقی به من بخشید : فوق رغبتنا! 

که پاداش امتحانی ست که سرشکسته از آن نشدم.



ته نشین شده ها

این کار از من بر نیامد ... شاید مال آدم های بزرگ باشد

فکر کردم توانستم حرفی که ته دلم مانده بود بر زبان نیاورم و محو کنم ... ولی محو نشد

فقط ته نشین شد همین

وقتی هم بخورد دوباره تا دم دهانم می آید

حتی اگر باز هم گفته نشود روحم را هم می زند

شاید از حقارتم باشد


...........................


چه ساده به هم ریختم من کوچک


مهربان من

تو که نیسی بی خواب میشم ... مثه الان
بی انگیزه میشم ... مثه الان
بهونه گیر میشم ... مثه الان

اصن چی شد که تو شدی دلیل بودنم؟
فقط یادمه در اولین نگاه نبود ...
چون هر روز با هر نگاه شعله ور تر میشم
 ولی یادمه چهره ت به دلم نشست_________
بدجور

چقد شیرینی به مذاقم
اما بهونه هام مونده ... توام نیسی که رسیدگی کنی
...
میخوابم با اندیشه ات ... که هرگز نمیتوانی آن را از من بگیری
...
ایکاش به جای این ها از خوب بودنت می نوشتم
که بد بودنم را بیشتر به رخم می کشد
مهربان من

من دوست دارم زندگی با دست هایت را

دیگر به یک دنیا نخواهم داد جایت را
من دوست دارم زندگی با دست‌هایت را

از بی‌قراری‌های قلب من خبر دارد
بادی که می‌دزدد برای من صدایت را

روی زمین بودی و من در ماه دنبالت
باید ببخشی شاعر سر به هوایت را

تسخیر تو سخت است آنقدری که انگار
در مشت خود جا داده باشم بی‌نهایت را

زود است حالا روی پاهای خودم باشم
از دست‌های من نگیری دست‌هایت را

هرکس تو را گم کرد دنبال تو در من گشت
انگار می‌بینند در من رد پایت را

بگذار تا دنیا بفهمد مال من هستی
گنجشک‌ها خانه به خانه ماجرایت را

وقتی پُر است از خاطراتت شعرهای من
باید بنوشی با خیال تخت چایت را !

رویا باقری

تمام زندگی یک نفر

خدا خواست که یکدفعه یک نفر بشود تمام زندگی یک نفر
از آن یکدفعه چند وقت است که گذشته
مهم این است که می خواهم از عشق بگویم
که وجودم از او سرشار است
که در من جاری ست
و زلال است و به جز عشق هیچ چیز دیگر در او نیست
.
.
.
عشق خاصیت عجیبی دارد
حتی وقتی می رود, غصه ها و کینه ها و رنج ها و اشک ها و ذوق ها و لرزیدن ها و جنون ها را می برد و فقط خاطره ی "حب" را باقی می گذارد ...
و یک "آه" کوتاه
بگذریم.
مهم این است که می خواهم از تو بگویم
در روزگار دنیا هیچ کس نیست که این حرف ها برایش بی نشانی باشد
پس عزیزم از تو می گویم که چقدر دوستت دارم
لذت می برم که لحظه های پی در پی زل بزنم به آرام جانم و آرام شوم از بودنت
لذت می برم از اینکه در فراقت می میرم ... این درد حال آدم را جا می آورد
با تو انگار خوشبخت ترین موجودم
چه خوب است که هنوز نفس می کشم ... بخاطر تو